loading...
عشق من
زندگی فضایی بازدید : 18 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)
 

اول از همه خونه تکونی انجام شد هوراااا البته خورده کاری داره ولی خوب کلیاتش تموم شد این خانومه یه حدی فرز بود که خیاله منو راحت کرد تازه دلداریم می داد که نگران نباش!!!

کارمونم که خدارو شکر کم شده از شدتش کاسته شده البته چندتا طرح باید بزنم که ذهنم قفل شده!!! دوباره رفتم تو فکر که چی کار کنم تازه باید برای مدیرای ارشدم بفرستم تایید کنند این باعث می شه که کلا هنگ کنم!

دوباره حالم خوب شد خدارو شکر از اون همه فکرو خیال خودمو کشیدم بیرون البته سخته ها ولی شدنیه! اصلاً هم نمی دونم کی دوباره می رم تو فازش! معرفی می کنم دو قطبی لحظه ای هستم!

هرچی می آم بنویسم نمی تونم دچار خود سانسوری شدید شدم

تو این آخر هفته ای بعد از این که خونه تکوندیم گفتم بریم بیرون وای بعد از چند سال کافه ای رو که یه مدت پاتوقمون شده بودو رفتیم تا ما رفتیم یه جا خالی شد نشستیم ولی بقیه که می اومدن اکثر جا رزرو می کردن گرچه یه اخلاق خوبیم که داشتن یه جور برخورد نمی کردن که زود پاشین برین کلا اینجا با یه سری دوست می اومدیم یه محیط صمیمی داره فکر کنم پارکینگ یه خونه قدیمی بوده که درستش کردن مثل کافه هنر سعی کردن یه قدمت اونچنانی بدن بهش تو یوسف آباد هست خلاصه فوق العاده بود من ۳ تا کافه هست که همیشه دوست دارم برم یکی همینه یکی پاییزه زمانی که یه سری دانشجوی هنر و یه سری دانشجوی مهندسی با هم می رفتیم و هی حرف می زدیم هی سیگار می کشیدن گرچه الان اصلا نمی تونم تحمل کنم کسی کنارم سیگار بکشه خوب اون موقع خیلی احساس بزرگی داشتیم  یکی هم کافه هنر هست هرسری می رم به این فکر می کنم چند دهه اینجا بوده و دانشجو ها اومدن اونجا و حرف زدن از آینده گفتن از برنامه هاشون جالبه نه و الان معلوم نیست کجا هستند کجای دنیا چیکاره شدن .... یه دنیا خاطره داره با اون صندلی های قدیمی و راحتش با اون کلکسیون فندک ، سیگارش با اون دیوار پرشده از روزنامه های قدیمی

الان اگه خونه بودم یه نسکافه درست می کردم عود عزیزمو روشن می کردم ... بعدشم یه خواب طولانی لحافمو تا رو سرم می کشید و تو سکوت خونه بیهوش می شدم

جمعه این هفته رفتیم بیرون یه سر رفتیم برای همسر لباس گرفتیم بعد من گفتم دلم گرفته اصلا هیچ جا بهم خوش نمی گذره اونم سریع گفت اصلا تا حالت خوب نشه خونه نمی ریم هرجا بگی می ریم منم هیچ جا دلم نمی خواست بعد دیگه رفتیم ناهار که خوردیم یه خورده قدم زدیم من همچین یه دفعه ای یه هویی دیدم حالم خوب شده خلاصه برگشتیم خونه و لالا بعد فکر کنم ج/م جونیور بابا لنگ درازو گذاشت دیگه کلا حالم خوب شد همسرم اول گفت که دخترونستو از این حرفا بعد دیگه کلی خوشش اومد بعد یه فیلم گذاشتیم به نامThe counselor جالب بود هرچند پر از خشونت بود ولی راجع به حرص و طمع آدم ها پرداخته بود

این بود انشای من حالا برم ببینم طرحی به ذهنم می آN یا نه!؟!؟! خدایا خواهش می کنم

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1110
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 2,143
  • بازدید کلی : 46,056